خداوند دوبار می خندد ...
دفعه اول
زمانی است که می خواهد کسی را به اوج برساند
درحالی که تمام دنیا سعی می کنند که او را به زمین بزنند
دفعه دوم
زمانی است که می خواهد کسی را به زمین بزند
در حالی که تمام دنیا می خواهند او را به اوج برسانند .
اینجا هوا بارانیست .
پتویم را تا چانه بالا میدهم
و در بستر گرم خویش فرو میروم .
باران ؟
چرا میباری ای آسمان ؟
و چه راحت میباری !
میخواهم گریه کنم .
میخواهم اشک بریزم ولی نمیتوانم .
میخواهم از این لحظات گله کنم ولی به چه کسی ؟
اینجا هیچ کس نیست .
اینجا فقط من هستم و ....
راستی پس تنهایی کجاست؟
مبادا تنها بماند !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر خنده معنایی نداره
فـقـط می خندی تا دیگران ، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرومت نمی کنه
فـقـط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر هیچ چیز آرومت نمی کنه به جز دل بریدن و رفتن
گاهی دلم میگیرد
از آدمهایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت میدهند
دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند و نوری که تاریکی میدهد
از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت میدهند
دلم میگیرد از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمبیند
از دوستی که برایت دو بال برای پریدن هدیه می آورد
و پرواز را با منفور ترین کلمات معنی میکند
از خودم هم دلم میگیرد
نمی دانم چرا نمی دانم
از خودم هم دلم میگیرد
نمی دانم چرا نمی دانم
فوقش مي برنم جهنم !
فوقش ميشم ابليس!!
اونوقت تو هم به خاطر اين كه يه <ابليس> بوسيدتت ,
جهنمي ميشي! اونجا پيدات ميكنم و هرروز ميبوسمت!
واي چه بهشتي بشه جهنم...!
هر وقت ازدنیا وادماش خسته شدی برو روی کوه و دادبزن ایا باز هم امیدی هست؟ اون وقت این جواب رو میشنوی هست هست هست....
خدایا شکرت
ما دیگر فقیر نیستیم
دیروز پزشک ِ آبادی گفت...
چشم های پدرم
پر از آب مروارید است …
سلامتى همه اونایى که همیشه تو جمع میگن و میخندن
ولى دو دقیقه که باهاشون تنهایى حرف بزنى میفهمى یه دنیــــــا غصه دارن
ترین درد این نیست که عشقت ندونه دوسش داری، بد ترین درد اینه که دستشویی داشته باشی اما دستشویی اونورا نباشه
یه گوسفند رو سوار یه پورشه کن، خود به خود خوش تیپ، خوش استایل، مرد زندگی، شاهزاده رویاها و فرد ایده آل ۹۵% دخترها میشه!
والا !
لذتی که در پاشیدن گاز پوست پرتقال تو چش و چال یه نفر هست تو خوردن خود پرتقال نیست !!!! لذت بردم که میگماااااا !!!!
روزگـــــــــار
نبودنــــــت را برایم دیـکـتــــــه می کـــــنـد
و نــمــــــــر ِه ی من باز می شــــود صـــــــــفر ...
هـنـــــــوز
نــبودنــــــــت را یاد نگــــرفتـــــــه ام ...
من می خــواهم همیشه باشـــی
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه ...
پـــُـر از تـهـوع ...
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “...
یـخ نمـی کنـی ...
حـس نـمی کنـی ...
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم ...
هیچ انتظاری ازکسی ندارم، و این نشان دهنده قدرت من نیست! مسئله ، خستگی از اعتمادهای شکسته است .
حالا ياروم بيا ، دل داروم بيا ...
تابلوئه كه مكان جور كرده !
یارانــــــــــه ی عـــــزیز فقط انصـــــراف بدیم کافیه یا بایـــــــد اونایی کــــــــــه گرفتیـــــمم بیاریــــم پـــــس بدیــــــــم؛
هر جور خودت راحتی بگو ها!!
خنده هایم را در هفت سالگیم جاگذاشتم
نمی گویم دیگر نخندیدم...نه ...
دروغ است.
اما دیگر به پاکی آنروزها نخندیدم......
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما روز اول چیزی ندیدم !
روز دوم هم چیزی ندیدم !
روز سوم هم چیزی ندیدم !
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم
گفت مردی به همسرش روزی...
من بمیرم چگونه خواهی زیست؟؟ گفت از چند و چون آن بگذر...
تو بمیری برای من کافیست...
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگه ای.. خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛ اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.. آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!
سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم..
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.. مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.. خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
رفتی
درست زمانی که
دوست داشتنت را اعتراف کردم
و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها میروند
به راهی -
به امید کسی -
که شاید قرار نیست اصلا باشد
رفتی
درست زمانی که
دوست داشتنت را اعتراف کردم
و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها میروند
به راهی -
به امید کسی -
که شاید قرار نیست اصلا باشد
حرفت قبول! لایق خوبی نبودهام!
وقتی بدم! موافق خوبی نبودهام!
عذرای پاکدامن اشعــــار آبـــیام
من را ببخش وامق خوبی نبودهام
فهمیدی اینکه خندهی تلخم تصنعی است؟
الحـــق کـــــه من منافـق خوبـــــی نبودهام!
این بادها به کهنگیام طعنه میزنند
من بادبان قایــــق خوبـــــــی نبودهام
من هیچوقت شاعر خوبی نمیشوم!
من هیچوقت خالــــق خوبـی نبودهام!
فهمیدم اینکه فلسفهی من شکستن است
هـرگـــــز دچـــــــار منطق خوبــــــی نبودهام
حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…
اما نگو کـــــه عاشق خوبـــــــی نبودهام