روزهـــای بـــی خــاطــــره
روزهـــای بـــی خــاطــــره
  


سر کلاس ادبیات معلم گفت:

فعل رفت رو صرف کن

گفتم:رفتم….رفتی….رفت

ساکت میشوم,می خندم

اما خنده ام تلخ میشود

معلم داد میزند:خوب بعد؟ادامه بده

من میگویم:رفت…….رفت……رفت

رفت و دلم شکست……غم رو دلم نشست

رفت و شادیم …..

شور و نشاط رو از دلم برد

رفت…………رفت……….رفت

و من میخندم و میگویم:

خنده ی تلخ من از گریخ غم انگیز تر است

کار من از گریه گذشته که به آن میخندم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهدو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, توسط دختـری از جنس احســاس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.